شبهای امتحان کلبه (سوئیت 6 راست شهرک روسها)...
ساعت از 11 شب گذشته... تیر های چراغ دم در کلبه (و ایضاً کل شهرک) خاموشن...
منظره ی پنجره ی بی پرده ی اتاق پذیرایی که حالا با یه میز بزرگ در وسط و 4-5 تا صندلی به اتاق مطالعه تبدیل شده، یه بیابون وسیع و درندشتِ بی آب و علفه؛ و چند تا ستاره ی کم نور و سو سو زن که انگار دارند با چشمکاشون ما رو تحقیر می کنن و بهمون نیشخند می زنند!!
سکوت خیلی زشت و دلگیری تو خونه حاکمه! به خاطر همین سکوت کسل کننده هم هست که گوشام از عصر تا حالا یه سره دارن سوت می کشن و وزوز می کنند!
هیچکی حوصله ی بقیه و حتی خودشو هم نداره ... فردا ساعت 8 صبح امتحان گیاه شناسی داریم و ساعت 2 بعد از ظهر همون روز هر چهارتامون با هم امتحان فیزیک!
بی حوصلگیمون هم واسه اینه که هیچ کدوممون هیچی از درسا رو نخوندیم (بالاخص من و محمد).
حسین برمک که گیاهو خونده، گه گداری با مسخره کردن هاش سکوتو میشکنه اما با چند تا غرولن دوباره ساکت میشه...
مسلم تو اون اتاق رو تختش دراز کشیده و در حال حفظ کردن چند تا فرمول ناقابل حرکت شناسیه...
محمد با میمیک دپ و ناراحت کننده اش کتاب کلایمکسش رو بست و طبق معمول رفت بخوابه..
کلبه همچنان از سکوت دلرعشه آور شب امتحان نفسگیره!
کم کم دارم میرم تو عمق داستان که یه دفعه صدای مضخرف و لوس یه خواننده ی تازه به دوران رسیده بلند میشه و با یه آهنگ مسخره تر به شدت رو اعصابم راه میره.
داد می زنم: "مسلم کمش کن..."
- چی میگی؟
- میگم صدا اون لعنتی رو کم کن.
- برو بینیم عامو ... ولمون کن تو رو قرآن داریم حال میکنم، مگه نه حسین؟!
دوباره داد می زنم : "خفه اش میکنی یا خودم بیام دچار خفه خونش کنم؟
محل نمی ذاره و جواب هم نمیده... به ناچار بلند میشم و سریع میرم اسپیکرو با عصبانیت تمام از برق می کشم و دوشاخشو پرت می کنم اون ور... پاهامو محکم رو زمین می کوبم تا به عمق عصبانیتم پی ببرن!
با اینکه از این سکوت حال به هم زن خسته شدم، ولی حوصله ی هیچ صدایی رو هم ندارم.
میشینم پشت میز و ادامه ی داستان کوتاهو می خونم:
" ...آری سرنوشت هر کس روی پیشانیش نوشته شده، خودکشی هم با بعضی ها زاییده شده؛ من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم؛ دنیا، مردم، همه اش به چشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بی معنی است. می خواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم، ولی چون در نظر همه ی مردم...."
این دفعه صدای صدای ویبره ی گوشی حواسمو پرت می کنه. . .
منظره ی پنجره ی بی پرده ی اتاق پذیرایی که حالا با یه میز بزرگ در وسط و 4-5 تا صندلی به اتاق مطالعه تبدیل شده، یه بیابون وسیع و درندشتِ بی آب و علفه؛ و چند تا ستاره ی کم نور و سو سو زن که انگار دارند با چشمکاشون ما رو تحقیر می کنن و بهمون نیشخند می زنند!!
سکوت خیلی زشت و دلگیری تو خونه حاکمه! به خاطر همین سکوت کسل کننده هم هست که گوشام از عصر تا حالا یه سره دارن سوت می کشن و وزوز می کنند!
هیچکی حوصله ی بقیه و حتی خودشو هم نداره ... فردا ساعت 8 صبح امتحان گیاه شناسی داریم و ساعت 2 بعد از ظهر همون روز هر چهارتامون با هم امتحان فیزیک!
بی حوصلگیمون هم واسه اینه که هیچ کدوممون هیچی از درسا رو نخوندیم (بالاخص من و محمد).
حسین برمک که گیاهو خونده، گه گداری با مسخره کردن هاش سکوتو میشکنه اما با چند تا غرولن دوباره ساکت میشه...
مسلم تو اون اتاق رو تختش دراز کشیده و در حال حفظ کردن چند تا فرمول ناقابل حرکت شناسیه...
محمد با میمیک دپ و ناراحت کننده اش کتاب کلایمکسش رو بست و طبق معمول رفت بخوابه..
کلبه همچنان از سکوت دلرعشه آور شب امتحان نفسگیره!
کم کم دارم میرم تو عمق داستان که یه دفعه صدای مضخرف و لوس یه خواننده ی تازه به دوران رسیده بلند میشه و با یه آهنگ مسخره تر به شدت رو اعصابم راه میره.
داد می زنم: "مسلم کمش کن..."
- چی میگی؟
- میگم صدا اون لعنتی رو کم کن.
- برو بینیم عامو ... ولمون کن تو رو قرآن داریم حال میکنم، مگه نه حسین؟!
دوباره داد می زنم : "خفه اش میکنی یا خودم بیام دچار خفه خونش کنم؟
محل نمی ذاره و جواب هم نمیده... به ناچار بلند میشم و سریع میرم اسپیکرو با عصبانیت تمام از برق می کشم و دوشاخشو پرت می کنم اون ور... پاهامو محکم رو زمین می کوبم تا به عمق عصبانیتم پی ببرن!
با اینکه از این سکوت حال به هم زن خسته شدم، ولی حوصله ی هیچ صدایی رو هم ندارم.
میشینم پشت میز و ادامه ی داستان کوتاهو می خونم:
" ...آری سرنوشت هر کس روی پیشانیش نوشته شده، خودکشی هم با بعضی ها زاییده شده؛ من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم؛ دنیا، مردم، همه اش به چشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بی معنی است. می خواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم، ولی چون در نظر همه ی مردم...."
این دفعه صدای صدای ویبره ی گوشی حواسمو پرت می کنه. . .
یه sms از طرف : mash ameiti gholi (همون مهدی حسینی مرحوم خودمون) که مسیج هاش هم به لهجه ی نجف آبادی مزین شده اند:
Salam. Chitori tokhchi? Ta hala vaisadi ahvaz chi kar? Vahab ham naymede?
Alie, oomedi velayat hatman ye khaber bede bibinim hama. Bye?
میخوام ادامه ی داستانو بخونم ولی حسش پریده... من هم کتابو می بندم و بر عکس تمام شب ها که با حسین ومسلم تا ساعت دو و نیم، سه بیداریم و با مسخره بازی عمرمونو به بطالت می گذرونیم؛ میرم سمت اتاق خودم و تا خود صبح تخت می خوابم.
شب خواب روزی رو می بینم که همه با هم مجدد سر کلاس فیزیک نشستیم و همه مثل ترم قبل:..... محمد با bluetooth hack سر به سر مسلم میذاره.... من واسه خودم تو سررسیدم چرند مینویسم... حسین هم ورودی های 87 رو اذیت می کنه و با مسلم به فامیل های جالب بچه های خاک شناسی می خندند.... حاجی هم زل زده تو چشای بهداروند و حواسش جای دیگه است.
سه هفته بعد...
Salam. Chitori tokhchi? Ta hala vaisadi ahvaz chi kar? Vahab ham naymede?
Alie, oomedi velayat hatman ye khaber bede bibinim hama. Bye?
میخوام ادامه ی داستانو بخونم ولی حسش پریده... من هم کتابو می بندم و بر عکس تمام شب ها که با حسین ومسلم تا ساعت دو و نیم، سه بیداریم و با مسخره بازی عمرمونو به بطالت می گذرونیم؛ میرم سمت اتاق خودم و تا خود صبح تخت می خوابم.
شب خواب روزی رو می بینم که همه با هم مجدد سر کلاس فیزیک نشستیم و همه مثل ترم قبل:..... محمد با bluetooth hack سر به سر مسلم میذاره.... من واسه خودم تو سررسیدم چرند مینویسم... حسین هم ورودی های 87 رو اذیت می کنه و با مسلم به فامیل های جالب بچه های خاک شناسی می خندند.... حاجی هم زل زده تو چشای بهداروند و حواسش جای دیگه است.
سه هفته بعد...
(از اینجای مطلب، واقعاً سه هفته بعد نوشته شده)
میثم چند روزی هست ملاثانیه و بهش سفارش کردم هر نمره ای از من جایی دیدی زود واسم بفرسته.
چند روزه خودمو عادت دادم صبح ها زودتر از خواب بیدار بشم و صبحونه هم بخورم... حدوداً ساعت 9 صبحه و تازه صبحونمو خوردم که صدای sms tone گوشیم بلند میشه...
Sms فارسیه و گوشی من هم فارسی نمی گیره... با کلی ذوق و امیدsms رو save می کنم رو سیمکارت و گوشی رو با مال بابام جا به جا می کنم...:
آلی 15 ، فیزیک 9
به طرز وحشتناکی تعجب می کنم و ناراحت میشم... مطمئن بودم حداقل حداقل در حد 14-13 نوشته بودم... بعد از کلی پرس و جو و تلفن کشی می فهمم تمام بچه های زراعت اصلاح که ترم قبل فیزیکو افتاده بودند(و ما شا ا.. تعدادشون کم هم نبود) دوباره همشون افتادند..
فقط دستم به این جناب بهداروند نرسه...
چند وقت پیش یکی از استاد هامون می گفت: چرا تو وبلاگتون به یکی از اساتید بی احترامی کردین!!!!!
میثم چند روزی هست ملاثانیه و بهش سفارش کردم هر نمره ای از من جایی دیدی زود واسم بفرسته.
چند روزه خودمو عادت دادم صبح ها زودتر از خواب بیدار بشم و صبحونه هم بخورم... حدوداً ساعت 9 صبحه و تازه صبحونمو خوردم که صدای sms tone گوشیم بلند میشه...
Sms فارسیه و گوشی من هم فارسی نمی گیره... با کلی ذوق و امیدsms رو save می کنم رو سیمکارت و گوشی رو با مال بابام جا به جا می کنم...:
آلی 15 ، فیزیک 9
به طرز وحشتناکی تعجب می کنم و ناراحت میشم... مطمئن بودم حداقل حداقل در حد 14-13 نوشته بودم... بعد از کلی پرس و جو و تلفن کشی می فهمم تمام بچه های زراعت اصلاح که ترم قبل فیزیکو افتاده بودند(و ما شا ا.. تعدادشون کم هم نبود) دوباره همشون افتادند..
فقط دستم به این جناب بهداروند نرسه...
چند وقت پیش یکی از استاد هامون می گفت: چرا تو وبلاگتون به یکی از اساتید بی احترامی کردین!!!!!
۴ نظر:
?hala dige ma shodim marhoom.ha
شما نام خودتونو چی گذاشتید؟
بچه های آریایی!
بهتر نیست نامتون با کارهایی که میکنید هماهنگی داشته باشه؟
با توام حسن علی!
چیزایی که مینویسی خیلی خوبن و تنها یه چیز بد دارن اونم اینه که سرشار از واژه های بیگانه با زبان پارسی هستن!
برای نمونه:
بجای... بهتر نبود میگفتی پیام؟
به جای... میتونستی بگی همه ی شهرک...
و بسیاری نمونه های دیگه
باور کن کاربرد این واژگان نشونه ی نویسندگی،سواد و...نیست وتنها به زبان زیبای پارسی آسیب میرسونه
به همتون خسته نباشید میگم.
امیدوارم این جا روز به روز با تلاش های شما بهتر بشه...
راستی اگه تونستی یه واژه بیگانه تو چیزایی که من نوشتم پیدا کنی؟!
میفهمم چی میگی
هر چی باشه ما تو رامین چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کردیم!
استادای رامین همین جورین
هم استادای مرد و هم استادای زنش بیشتر هوای دخترا رو دارن تا پسرای بدبخت
از قیافی هر کی خوششون اومد بهش نمره میدن و هرکی تو روشون وایساد پدرشو در میارن!
اما مورد شما دلیلش یه چیز دیگه است همون جور که خودت گفتی(بی حوصلگیمون هم واسه اینه که هیچ کدوممون هیچی از درسا رو نخوندیم) هرچند اون استاد هم کاری خوبی نکرده...
مطمئن بودم حداقل حداقل در حد 14-13 نوشته بودم
ببین داداش هر کی رو سیاه کنی ما رو نمیتونی!
بهتر بود به جای نوشته بودم میگفتی...
ارسال یک نظر